تصور کن!
حالا نویسنده ای جوان نشسته است
و بدون توجه به دل کوچک جیرجیرک ها،
بامرکب سرخ،
داستان رنگ ها و خوشه ها را بازنویسی می کند!
درست در فاصله ی چرخاندن چشم های جستجوگرش،
مورچه ی کوچکی،
در حالی که دست هایش را به هم می ساید،
به دوات خیره گشته است!
اگر مورچه در دوات بیافتد؟؟؟
....نویسنده جوان که سرما خورده است
و داستان رنگ ها و خوشه ها را بازنویسی می کند،
او را بیرون کشیده
و از سر بی حوصله گی یا کنجکاوی و یا شیطنت،
بر صفحه ی سفید دفتر رهایش می کند!
تصور کن!!!
مورچه،در آن حالت بر صفحه ی سرد و سفید،
- مأیوس و متعجب- خط سرخی از شرمندگی ....
سرعت....
یا نجابت می کشد!
بیا اسم این خط نامتعادل را بگذاریم: عشق!
خنده دار است!
اما...!
-----