لیلی قصه اش را دوباره خواند . برای هزارمین بار .
و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد .
لیلی گریست و گفت :
- کاش این گونه نبود .
خدا گفت :
هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد . لیلی ! قصه ات را عوض کن .
لیلی اما می ترسید . لیلی به مردن عادت داشت .
تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود .
خدا گفت :
لیلی عشق می ورزد تا نمیرد . دنیا لیلی زنده می خواهد . لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست . لیلی زندگی ست . لیلی ! زندگی کن . اگر لیلی بمیرد دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد ؟ چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند ؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد ؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد ؟ لیلی! قصه ات را دوباره بنویس .
لیلی به قصه اش برگشت .
این بار اما نه به قصد مردن ، که به قصد زندگی .
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گم نام .
نظرات شما عزیزان: