آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان فریاد مرورم کن خط به خط از نو... هر آهنگي که گوش ميدهم پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 1:18 :: نويسنده : خودم وغصه
کاسه صبرم از سرم جدا شد
جمجمه صبر ایوبم جیغ کشید
به انتظار تو نشسته ام
در این ازدحام گرگها
گفتم شاید بره ارامی باشم
در میان هیاهوی بره ها
صدای سکوتم را بشنوی
"زنده یاد سمیه اشرافی فر" دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 18:6 :: نويسنده : خودم وغصه
آری یاد آرام لحظات زیبای الهی زیر چراغانی میلاد نور یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 23:21 :: نويسنده : خودم وغصه
سکوت کال من اینروزها از بی حوصلگی نیست ... حرفهایم از رسیدن بی هنگام بغضم بی حوصله اند ... تلخم آقا اینروزها ... بسیار تلخم ... تلخ و ابری و مثل آسمان شهرمان بی باران ... امروز بغض آلود رفتم تا ببارم بر شانه ی سنگ صبورم ... چقدر بزرگ شده ام آقا ... آنقدر که اشکهایم دیگر حتی با آینه هم تعارف دارند ... دلم دریا میخواهد آقا ... تا بنشینم و از طوفان و طوفان زدگیم بگویم و حیرانش کنم ... کاش دل دریا هم تنگ من شود ...
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : خودم وغصه
با چه کس می توان گفت؟ جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده : خودم وغصه
حنا دختری در مزرعه نبود! در آشپزخانه هم نبود! نه روی لیوانها می رقصید و نه به جفت گیری گلها می اندیشید به ناخنهایش هم برگ گل کوکب نچسبانده بود! صبح یک روز سرد بهاری خودش را از دو گیلاس سرخ همزاد آویخت تا پاهایش نرسد کف باغچه! ... جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 22:28 :: نويسنده : خودم وغصه
خواب دیدم باران آمد... و کوچه ی مست از بوی خاک باران خورده ، سکوتش را نعره کشید... و من پای برهنه در مستی کوچه دویدم ... و یکی صدایم کرد ... و صدایش دلم را لرزاند ... و دیدم که به دستم چتری داد ... اما نیاز من چتر نبود ...
تب داشتم ... جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 22:13 :: نويسنده : خودم وغصه
امشب خیلی دلم گرفته ... اشک های معصوم و به زانو فتاده ام مجالی برای فرصتی دوباره نمیابند .... من چه بنویسم وچه بگویم که در دلت بشیند هر تپشم حسرت تورا دارد آ ه ه.ای خیال گمشده من کجایی ،کجایی.؟؟؟؟ گله نمیکنم گله ای ندارم... مدتی است در سکوت اسیرم .دریاب مرا ای جان!!! چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 20:45 :: نويسنده : خودم وغصه
شبی در کوچه ام او تار میزد
چه ساده عاشقی را دار میزد دو دستانش چنان در لرزه افتاد که گویی وی دلش را بار میزد به آهنگی غریب پیغام میداد همین آهنگ را بسیار میزد به هم پیچیده بود او کوله باری گره را با دو دست یار میزد به چشمش اشک و بر دل آه میداشت دلش را با خدا اینبار میزد نگه از پنجره کردم ودیدم سرش را بر سر دیوار میزد شب دیگر بدیدم ساده آمد خودش را با خودش صد بار میزد چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : خودم وغصه
هنوز آیا دو چشمت شوق دیدار مرا دارد؟ به یادت مانده پیمانت؟ خبر داری خودم را در تو می بینم؟ اگر روزی نباشی تو خودم را هم نمی بینم؟
خبر داری؟؟؟؟؟؟ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 1:8 :: نويسنده : خودم وغصه
![]() ![]() |